پروژهٔ اجتماعی (۸۰) – سنت‌شکنِ غمگین

مژده مواجی – آلمان

شمارۀ ناشناسی به موبایلم دوبار زنگ زده بود و من در دسترس نبودم. تا به او زنگ زدم، پرسید:
– مرا به یاد می‌آورید؟ من سمانه هستم. 

قبل از اینکه نامش را بگوید، صدایش را شناختم. سورپرایز خوبی بود.
– فراموشت نکردم. مدت‌هاست که از تو خبری نداشتم.

با خوشحالی گفت:
– مدت‌ها بود که دنبال شما می‌گشتم. شمارۀ موبایلتان را گم کرده بودم، تا اینکه چند روز پیش پیدا کردم. همیشه دوست داشتم شما را دوباره ببینم.

با هم قرار گذاشتیم که به دفتر کارم بیاید. چند سالی می‌شد که از او بی‌خبر بودم. قبل از کرونا بود؟ دقیقاً! یکی دوسال قبل از کرونا. کرونا برای تمام کرۀ زمین از خودش مبدأ زمانی ساخت.

سمانه زنِ خیلی جوانِ افغانِ متولد ایران بود که دو پسر کوچکش را به‌تنهایی سرپرستی می‌کرد. یکی از آن‌ها به‌خاطر بیماری سختی که داشت با صندلی چرخ‌دار حمل می‌شد. آخرین بار که سمانه را همراهی کردم، ثبت‌نام او در مدرسه‌ای بود که بتواند کلاس نهم را بگذراند تا دوره‌ای تخصصی را بعد از آن شروع کند و خودش را به‌عنوان زنی مستقل در جامعه پیدا کند. یک هفته نگذشته بود که مدرسه را ترک کرد. پسر بیمارش ماه‌ها در بیمارستان بستری شد. خبر فوتش را با پیامک برایم فرستاد. حرفی برای گفتن نبود جز دل‌داری و آمادگی برای کمک. 

در را که به رویش باز کردم، زن جوانی را روبروی خودم دیدم که جاافتاده‌تر به‌ نظر می‌رسید، کفش و لباس اسپرت به تن داشت. موهای سیاه صافش را طوری محکم به پشت جمع کرده و بسته بود که تمام چهرۀ سبزه‌روی گردش بیرون زده و نمایان بود. 

به او گفتم:
– از سه چهارسالی که گذشت تعریف کن.
– از وقتی که پسرم را از دست دادم، هر روز مثل یک‌سال می‌گذرد. خیلی احساس ضعف می‌کنم. ضعف روحی. تا پسرم را از دست نداده‌بودم، قوی‌تر بودم. 

از توی کیف دستی رزومه‌اش را بیرون آورد و روی میز گذاشت. نگاهی به آن انداختم و با تعجب و تحسین پرسیدم:
– در این مدت زبان آلمانی‌ات را تا مقطع ب‌-۲ گذرانده‌ای، کلاس نهم را تمام کرده‌ای، به‌تنهایی سرپرست پسرهایت بوده‌ای، یک پایت بیمارستان بوده و یک پایت خانه و با این‌حال احساس ضعیف‌بودن می‌کنی؟

لبخندی روی چهرۀ گردش نقش بست:
– شما آن زمان خیلی به من کمک کردید. حالا دوست دارم دورۀ تخصصی بازرگانی را بگذرانم.

مکثی کرد و گفت:
– همچنان حس می‌کنم تا پسرم را از دست نداده‌ بودم، قوی‌تر بودم. حتی وقتی که ایران زندگی می‌کردم. فکر کنم برایتان گفته بودم که من شانس آوردم چون شناسنامه داشتم، توانستم به‌عنوان کودک افغان در ایران تا کلاس هشتم بخوانم، اما خانواده مرا از مدرسه بیرون آورد تا به‌اجبار با پسرعمویم ازدواج کنم. 

برایم گفته بود که بعد از تولد پسر دومش می‌خواست جدا بشود. اما خانواده‌اش نمی‌گذاشتند و تهدیدش می‌کردند. 

با بغض و صدایی لرزان که ارتعاش غمناکش به من انتقال می‌یافت، ادامه داد:
– می‌دانید که بالاخره بعد از مهاجرت، در آلمان جدا شدم. قدم خیلی بزرگی بود. پدر و مادرم را خیلی دوست دارم هرچند آن‌ها بعد از جدایی مرا طرد کردند. 

این جمله‌اش همچنان در ذهنم طنین‌انداز است: تا پسرم را از دست نداده‌ بودم، قوی‌تر بودم.

ارسال دیدگاه